کارگاه کپشن نویسی که به صورت حضوری و مجازی با محوریت اربعین حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) با حضور استاد برجسته کشوری،دکتر سیدمهدی سیّدی به همت اداره کل فضای مجازی و سوگواره بین المللی ملت امام حسین(علیه السلام) برگزار گردید.
این کارگاه با حضور نویسندگان حوزوی خواهر و برادر در نمازخانه مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم برپا بوده است.
خروجی آثار این کارگاه دو روزه که در شهر مقدس قم برگزار گردید؛ بیش از ۸۸ اثر تولیدی با سطح خوب؛ضعیف توسط مشارکت کنندگان ارائه شد که نتیجه داوری آثار تولید شده به شرح زیر است:
رتبه اول
سرکار خانم اعظم رضایت | نام اثر: سفر موبایلی
_اینجا کجاست دیگه؟
_ تو موبالتی آقا فرزاد. منم کوپلرم. آنتن می دم به گوشیت.
_کوپلر! خب پس چرا کارتو انجام نمی دی؟ کوپلر الان وقت جازدن نیس! نقطه حساسه فیلمه. چرا رو اعصابم می ری؟
_کوپلر نباشه منم نیستم.
_تو دیگه کی هسی نصفه شبی؟!
_منم آرتی سی. تنظیم ساعت و تاریخ گوشیت. ساعت دو شبه. فرصتات عین ابر دارن میگذرن. عین خیالتم نیس. یه نگاه به رم بیچاره بنداز. پرشده از فیلمای بی تی اِس. ما همگی می خوایم استفا بدیم.
_آخه چرا؟!
_می پرسی چرا!!!؟ مگه قول نداده بودی با چشمایی که اشک واسه امام حسینت ریختی هرچیزی رو نبینی و لایک نکنی؟ زدی زیر قولت؟
_نهههه. باشه باشه. اصلا مأموریتاتونو عوض می کنم. به خدا سرقولم می مونم.
_ یادت باشه آقا فرزاد. مرده و قولش.
با صدای مهربون مادرم چشمامو باز کردم. فرزاد پسرم دیشب تا دم صب نخوابیدی. تو خواب حرف می زدی.
مثل برق پریدم سمت گوشیمو گفتم: رفته بودم سفر موبایلی.
مادرم گفت: امروزم رم و هارد و برق و شارژرو تشک درکارند؛ تا تو فیلمی به کف آری و؟
همون طوری که اینستارو باز کردم تا کلی پیجایی که فالو کرده بودم آن فالو و خیلیا رو هم بلاک کنم؛
گفتم: مامان دیگه شبا واسه فیلم دیدن بیدار نمی مونم. مرده و قولش.
کوپلر: قطعه کوچکی در گوشی که اگر خراب شود گوشی آنتن نمی دهد
آر تی سی: قطعه ای کوچک مربوط به تنظیمات تاریخ و ساعت
رتبه دوم
آقای علی بهاری | نام اثر: مهماننواز
انگار آفتاب دارد انتقام میگیرد. نیزه آتشینش را بر مغزم فرو کرده است. قطرههای عرق مثل شرشر ناودان از پیشانی و گونهام پایین میریزد. گرسنگی و تشنگی دست به دست هم داده و طناب طاقتم را بریدهاند. به راه رفتن ادامه میدهم. بیرمق میخزم. به موکب میرسم. نوحه ملاباسم فضا را پر کرده است: «هلا بکم یا زواری هلا بکم» دارند کباب ترکی میدهند. جوانی بیست و چند ساله چاقو به دست، گوشت را از سیخ عمودی میکند و لای نان میگذارد. موهای فرفری دارد و سبزهروست. ابروهایش چون هلال شب اول شوال، آسمان پیشانیاش را شکافته است. بغلدستی خیارشور و گوجه وسط ساندویچ میکارد و نفر آخر سس فلفل اضافه میکند. بوی تازه نان و گوشت فضا را پر کرده است. به جبر معده، دنبال انتهای صف میگردم. هفتاد، هشتاد نفر در صفاند و لحظه به لحظه اضافه میشوند. پشت سر میانسالی چاق میایستم. با دوست لاغرش درباره پذیرایی موکبها صحبت میکنند. سری تاس دارد و ابروهایی پرپشت و لب و دهانی کوچک. بینیاش پهن است، شلوار جین آبی پوشیده، تیشرت سفید و کتانی آدیداس مشکی. آدامس داخل دهانش را تف میکند پشت چادر موکبها و سر جایش برمیگردد. بلند میگوید: «اونجا بهتر بود» دوستش لبخندی ریز میزند. ادامه میدهد: «کاش از همون کاظمین میرفتیم. اینها گدا گشنن.» نفس عمیقی میکشم. سرم را به عقب برمیگردانم. تقریبا صد نفر پشت سرمان هستند. آرامآرام جلو میرویم. تپل میانسال همچنان گداگشنگی میزبانان را مسخره میکند و غشغش میخندد. هنذفری میگذارم. چشمانم را میبندم و زیر لب زمزمه میکنم: «کنار قدمهای جابر، سوی نینوا رهسپاریم» نوبتش میشود. جوان سبزهروی عراقی، ساندویچش را میدهد. لایش را باز میکند. نعره میکشد: «گوجه خیارشورش کو؟» همه کارکنان موکب خیره میشوند. جوان عرب انگار منظورش را فهمیده است: «حاجی خلاص. عفوا» فریاد میکشد: «مردهشورتو ببرن سوسمارخور» ساندویچ را به زمین میکوبد، جوری که دستش درد میگیرد. با دست دیگر کتفش را میگیرد و مثل تیری که از چله کمان رها شده میرود. نوبتم میرسد. تا غذایم حاضر شود به نوشته پرچم سبز کنار موکب نگاه میکنم: «حب الحسین یجمعنا»
رتبه سوم
سرکار خانم مرضیه ولی زاده | نام اثر: کفشهای سفید
سال اولی که وارد حوزه شدم، خیلی ذوق داشتم. وقتی وارد کلاس شدم، تابلوی بزرگِ جلوی در توجهم را جلب کرد: «با وضو داخل شوید» باخودم گفتم: «خب منم توفیق پیدا کردم وارد این مکان پاک بشم»
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز در کلاس را زدند و مرا به دفتر مدرسه احضار کردند. هرچه فکر کردم که ممکن است چه کارم داشته باشند چیزی به ذهنم نرسید. به دفتر که رسیدم، خانمی چادری، قد بلند و با ابهت و وقار پشت میز نشسته بود. مرا که دید سر تا پایم را برانداز کرد و گرهای بر پیشانی انداخت و گفت: «شما جعفری هستید؟» گفتم: «بله» گفت: «به من اطلاع دادند شما با کتونی سفید میایید حوزه. مگه نمیدونید یک خانم طلبه کفش سفید پاش نمیکنه؟» گفتم: «مگه چه اشکالی داره کفش سفید؟ اتفاقا رنگ تیره تو اسلام مکروهه.» جواب داد: «عجب! پس اسلام گفته با کفش سفید برید حوزه؟ حرفی که زدم اگه اجرا نشه قوانین حوزه بهم میریزه» چشمی گفتم و از دفتر زدم بیرون. چند قدم که رفتم دوباره برگشتم و گفتم: «ببخشید کی زیرآب منو زده؟» سرش را از کاغذ آورد بالا و جواب داد: «اولا زیرآب زدن کلمهای نیست که یک خانم طلبه به زبون بیاره. ثانیا چه اهمیتی داره؟ یک طلبه به وظیفه شرعیش عمل کرده!»
برگشتم سرکلاس. نگاهی به کفشهایم کردم. سفید مگر چه ایرادی دارد؟ سرم را بالا آوردم. مریم، بغلدستیام، داشت به کفشهایم نگاه میکرد. سری تکان داد و رویش را برگرداند.
چند روز بعد اطلاعیه دعوت طلاب به پیادهروی اربعین را دیدم. با خودم گفتم: «بهترین فرصته. هم زیارت هم سیاحت با طلاب» همراه دوستانم برای ثبت نام به دفتر فرهنگی رفتیم. همان خانم عبوس (حیدری) را پشت میز دیدم که کنارش مریم هم ایستاده بود و چیزی درگوشش میگفت. موقع ثبت نام من که شد گفت: «اجرای قوانین حوزه تو سفر هم لازمه! پس کفش سفید اونجا هم ممنوع!» عصبانی شدم. گفتم: «کفش سفید چه ایرادی داره؟ من تو این شرایط اقتصادی نمیتونم برم کفش جدید بخرم!» با لبخندی تلخ جواب داد: «پس بشین تو خونه از تلویزیون زیارت کن!» دلم شکست. با چشم اشکآلود از دفتر فرهنگی زدم بیرون و یک ماه بعد هم از حوزه. الان چند سالی است زائر اربعینم. با همان کفشهای سفید!
شایسته تقدیر
حجت الاسلام رمضانعلی شوپای جویباری | نام اثر: خطر، خاطر و خاطره در جولانگاه عشق
- خاطره: با جوان پیامبرنشان، با صورتی شبیه بهترینِ مردمان، با صحبتی بسان پیامبر خوبان و با سیرتی هم به همان سان خاطره می ساخت؛ همان بزرگوارى، همان کَرم و همان شرف. او نظرگاه پدر و دیگر مشتاقان رحمتِ پیامبر و جلوه گاه خاطره بىزوال پدر از بوسه های پیامبر بود. به گواهی تاریخ، رابطه کودکی حسین(ع) با جدش پیامبر یگانه بود و علی اکبر، اشتیاقش به پیامبر را سیراب و غم هجران پیامبر را از خاطر می زدود. چه نعمتی بهتر و شعف انگیزتر از جوانی پیامبرنشان که لحظات حسین را در خاطراتِ کودکی اش غرق می کرد.
- خاطر: جوانی که به سخاوت و مروت و از خودگذشتگی شناخته شده بود، در خانه ای بزرگ شد که به جای گفتار، با رفتار می آموخت که اخلاق را با عبادت و انسانیت درآمیزد و فضیلتها را بیابد. در اولین خبرِ مرادش از مرگ گفت: هنگامی که بر حق هستیم از مرگ هراسی نداریم. علی اکبر، در کنار پدر رفته رفته همان جوان عابدی شد که پیامبرش او را به پیامبران مُرسل تشبیه کرد(كنز العمّال، ۴۳۰۵۹) او در علی اکبر هم چهره حبیبش را می دید و هم عکس رخ محبوب را… و خاطرش را بس می خواست.
- خطر: جان پدر آرام اما نَفَسهای او در جولانگه عشق، گرم بود و پر شور. تنها، با چشمانی نافذ، همه سخاوت و بخشش را بیهیچ مضایقه با ساکنان زمین، قسمت می کرد. اکنون اما در میانه کار و زار، جوانش قامتی افراشت که آفت جان و رهزن دل و جذبه عشق پدر شد و قیامتی برپا کرد. دل پدر اسیر چهره اش و جان پدر رهین جانش و وجود پدر پر از گفت و گوی گوهر دردانه اش بود. با میدان رفتنِ این جانِ پیامبر نشان چه باید کرد؟!… پدر اما در قرآن خوانده بود که”به مقام نیکوکاران نخواهید رسید مگر از آنچه دوست میدارید در راه خدا انفاق کنید” و با آن روییده بود. می دانست که دل كندن از محبوبهاى خيالى و شكوفاشدن روح سخاوت، به جان بخشی ممکن میشود؛ پس در بر و بزم آن خداوندگارِ والا نگار، می باید گوهری خوش نگار، نثار کرد. ابراهیم وار دردانه اش را به میدان فرستاد تا آینه پیامبرنشان، نشانه ای گردد برای جوانان.
سلام بر آنان به روزی که آمدند و روزی که پرواز کردند و روزی که بازخواهندآمد
شایسته تقدیر
سرکار خانم معصومه حکیمی
ذیالحجه سال۱۰ هجری قمری، همانگاه که رسول الله(ص) دست مبارک امیرالمومنین حضرت علی (ع) را بالا گرفتند و فرمودند: 《من کنت مولاه فهذا علی مولاه》 همانگاه بغض و کینه ناجوانمردان نسبت به خاندان عصمت و طهارت رسول الله(ص) شروع شد و حسادت آنان به ذریه رسول الله (ص)، آتش نفرت را بیشتر کرده و موجب بروز اهانتها، جسارتها و فجایع عظیمی از جانب معاندین و مخالفین اسلام شد.
داستان از آنجایی شروع شد که مردم بیوفای کوفی به سید و سالار شهیدان امام حسین (ع) نامه نوشتند که 《حضرتا! ما از درد و رنج به ستوه آمدهایم و آمادهی بیعت با تو هستیم، بیا و اداره امور کوفه را به عهده بگیر و امام و سرور ما باش!》ولی طمع و حب دنیا، چشم کوفیان نابخرد را کور کرده و تهدید بزرگان کوفی توسط عبدلله بن زیاد باعث شد که وقتی امام حسین (ع) با خاندان و یاران خویش، به کوفه رفتند کوفیان بیعت شکسته و با ابن زیاد(لعنه الله علیه) بیعت کنند.
سیدالشهدا امام حسین (ع) که از بیعت شکنی آنان مطلع شده بود، جان بر کف، اهل و عیال را در راه اسلام و برای قرب الی الله راهی بیابانهای کربلا کرد و با سیل عظیمی از سپاه یزدیان روبرو شد.
در همان روز، شش ماههاش، حضرت علی اصغر(ع)، بر روی دستان پدر با لبی خشکیده، کوچکترین شهید کربلا شد،
در همان روز حضرت رقیه(س)، دختر ۳ سالهاش کوچکترین یتیم و اسیر کربلا شد،
در همان روز جوانِ رشیدِ راست قامتش، حضرت علی اکبر (ع) در مقابل چشمان پدر، به سرخی خون آغشته شد.
در همان روز یادگارِ حسن اش، حضرت قاسم (ع) نوای احلی من العسل سر داده و شهد شهادت نوشید.
در همان روز برادرش، غرور و غیرت الله، حضرت ابولفضل العباس (ع)، با تنی تکه تکه سپرِ بلای سیدالشهدا(ع) شد.
در همان روز خواهرِ نجیبش حضرت زینب (س)، به درد های روح و جسمش لبیک گفت و تن به اسارت داده و آوای ما رایت الا جمیلا سر داد.
کوفیان بی وفا!
کجای دنیا رسم چنین است که مهمان دعوت کرده و از مهمانان به ضرب تازیانه پذیرایی شود؟
گوارای وجودتان باد نفرین سید و سالارمان امام حسین(ع) که فرمودند؛
《ای کوفیان! زشتیتان باد و بینوایی! سختیتان باد و نابودی! شما سرگشته ما را به فریاد خود طلبیدید و چون آماده آمدیم، شمشیر دست ما را بر ما تیز کردید! و آتشی را که بر دشمنان ما و شما شعلهور بود بر ما افروختید! ………》
شایسته تقدیر
سرکار خانم معصومه حکیمی
گرما؛
تشنگی؛
غل و زنجیر؛
معجرِ پاره؛
خندههای زجر آور و پایکوبی دشمن؛
غم یتیمداری؛
درد بییاوری!و در وصفِ تمام این رنجها و ابتلائات
سینه سپر کرده، ایستاد؛
و نوای ما رایت الا جمیلا سر داد!
او دختِ شیرِ خدا بود؛
دختِ فاطمه الزهرا(س)!
آری او زینبِ کبری(س) بود.براستی در پشتِ پردهی این محنتها چه دید،
که براش سراسر زیبایی بود…!السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ سَیدِ الْانْبِیآءِ
السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ صاحِبِ الْحَوْضِ وَ الّلِوآءِ
شایسته تقدیر
سرکار خانم الهه فیروزی » نام اثر: نذر آزادی
سینی خرما ارده را روی سرش گذاشت و چهارزانو وسط جاده نشست. زائران حرم عبدالعظیم که از کنارش عبور میکردند، التماس دعایی میگفتند و از شهد خرمای نذری جانی تازه میکردند. کرونا حسرت پذیرایی از سیل جمعیت اربعینی را بر دل خیلیها گذاشته بود.
چشمانش را بست. یاد آن روز…
…دیدن موج خروشان عاشقان سیدالشهدا در قاب تلویزیون، بر جانهایی که در قفس آهنی زندان حبس شده بودند، تازیانه حسرت میزد.
پشت دیوارهای بلند ندامت، با اشکهایی که بر ضریح مژه دخیل بسته بودند، نذر کرد اگر تا اربعین سال بعد آزاد شود، در شارع الحسین خاک قدم زوار را سرمه چشمش کند. چوب خطهایی که روی تخت بالای سرش کشیده بود، از انتظار دوسالهاش برای آزادی خبرمیداد.
سهیل را همه به پاک دستی میشناختند، اما خوب چه میشود کرد! گاهی روزگار دست آدم را میبندد. آن روز نفهمید پسربچه از کدام روزنه مصیبت جلوی موتورش پرید که هم خانوادهای را داغدار کرد، هم سهیل را چون کبوتر بیبال و پر راهی قفس!
دوسالِ تمام فکرش این بود روزگار انتقام چه چیزی را از او گرفت؟ چرا دقیقا روزی که بیمه موتورش تمام شده باید پسرکی چون تیر از چله کمان رها شده، خودش را جلوی موتورش پرت کند!
حساب و کتابهایش سرانجامی نداشت جز حسرت. چقدر دلش میخواست مثل سالهای قبل کولهاش را بردارد و دل به نوای «قدم قدم» بسپارد و با پاهای تاول زده، به اباعبدالله سلام دهد. به جز روزشماری که از اول ورودش تهیه کرده بود، روزشمار اربعین هم داشت. به یاد سالهایی که دل به جاده میزد!
در همهمه سالن تلویزیون، فقط یک قلب ترک خورده لازم بود تا به محض شنیدن «قدم قدم» بشکند. هق هق سهیل همهمه را با سکوتی معنادار عوض کرد. کسی چه میداند! شاید همه برای آزادیاش دعا کردند!
… روزشمار اربعین ۳ روز به قرارعاشقان را نشان میداد. درب زندان باز شد. سعید همراه مادرش با یک شاخه گل منتظر پدرش بود… .
شایسته تقدیر
سرکار خانم فاطمه جمال زاده نام اثر:«طِرِماح» را آنفالو کنید
همیشه عجله کار شیطان نیست. بیمعطلی آذوقههای خریداری شده را به خانوادهاش تحویل میدهد. فرزندانش را یکی یکی میبوسد و دستی به سرشان میکشد. وقت خداحافظی از همسرش به یاد نخستین دیدار، اشکی در چشمانش غوطهور میشود. شال مشکیرنگ دور کمرش را سفت گره میزند و با یک حرکت به بالای اسب صعود میکند.
بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند با شتاب به سوی کربلا تاخت میکند. به امام حسین(ع) قول داده است به محض رساندن توشه به خانوادهاش نزد او برگردد و به یارانش محلق شود. میداند این سفر برگشتی ندارد. چند هزار سپاهی در مقابل شمار اندکی از یاران حسین(ع) دندان تیز کردهاند.
تشنگی سر به سرش میگذارد ولی لحظهای به خود اجازه توقف نمیدهد. برق آفتاب، خاطرات چند روز پیش را در ذهنش یادآور میشود. درست مثل همین لحظه خورشید در چند قدمی غروب بود که حسین(ع) را ملاقات کرد. تلاش کرد امام را از درگیری با نیروهای یزید منصرف کند ولی موفق نشد. حس کرد چقدر حسین(ع) شبیه پدرش است، همانقدر محکم، همانقدر مظلوم.
سیاهی لشکر در وسط صحرا با چشم قابل دیدن است. شادی در دلش میشکفد از اینکه موفق شده خود را به حسین(ع) برساند. گرچه طبع لطیف شاعری در وجود «طِرِماح» موج میزند ولی علی(ع) را نیز در بسیاری از معرکهها همراهی کرده و چیزی از جنگاوران قَدَر کم ندارد.
به جمعیت که میرسد سربازان ابنزیاد مانع پیشروی او میشوند و میپرسند :«تو اینجا چه میکنی؟»
کارد بزنی خونش در نمیآید. «من آمدهام خود را به سپاه حسین(ع) برسانم، راه عبور باز کنید».
سربازی که جلوتر ایستاده با خندهای نفرتانگیز جوابش میدهد :« دیر رسیدی دلاور، سر حسین و یارانش را دارند از کربلا خارج میکنند.»
یخ میکند. همه جا را تیره و تار میبیند. چیزی ته دلش چنگ میزند. همینطور که انگشت حسرت میگزد سیل شرمساری گونههایش را تفت میدهد. سرگردان به دل بیابان رهسپار میشود. دیگر از او در تاریخ خبری نیست.
قدم قدم رمقش را به دشت میبازد
قمار قافیه را سخت ساده میبازد
تنش ز شرم قصورش چو ابر میگرید
به شاهبیت حیاتش پیاده میبازد
حالا حدود ۱۴۰۰ سال از آن روز میگذرد. ناقوس نبرد آخرالزمانی به صدا درآمده است. یک سو مهدی موعود(عج) که یاری میطلبد، یک سو لشکر ابوسفیان که به وسعت کره خاکی تکثیر شده است و در این میان جماعتی طِرِماحصفت که برای یاری رساندن به منجی جهان بشریت استخاره میکنند. همیشه عجله کار شیطان نیست، گاهی تعلل کردن فریب خناس است.
شایسته تقدیر
سرکار خانم فاطمه اکبری اصل نام داستان: چند عمود تا خورشيد
چند روزي ميشد كه حسين رفته بود ولي هنوز عكسي برايشان نفرستاده بود. آسمان دل زن گرفت. از گالري موبايلش به عكسي كه قبل از رفتن او انداخته بودند، نگاه كرد. يادش آمد شب اول محرم، حسين سهپايهي دوربين را رو به آنها گذاشته بود و تايمر دوربينش را تنظيم كرده بود. حنانه از سماور زغالي برايشان چاي ميريخت و اميرعلي با ميكروفوني كه در دستش بود مداحي ميكرد. بعد از آمدن كرونا، روضههايشان خانگي شده بود. نور دوربين كه روي صورتهايشان افتاد، حسين گفت كه آن عكس را براي خلوتهايش توي حرم گرفته است. روزي كه ميرفت، دم در خانه ماسكش را پايين كشيد و گفت: « اينبار به جاي شما، عكسهاتون رو براي زيارت ميبرم.» بغض زن آرام سر باز كرد. حنانه و اميرعلي چشم دوخته بودند به تلويزيون و شبكههاي آن را بالا و پايين ميكردند. يكي از شبكهها تصويري از كربلا را پخش كرد كه عكاسش حسين بود. حنانه از شوق دستش را به صفحه تلويزيون كشيد. انگار ميخواست از پشت آن قاب شيشهاي بابا را بغل كند. زن چندباري پلك زد تا نگاهش شفاف شود. با ديدن حرم لبخندي روي لبهايش پرواز كرد و صورتش باز شد. دلش ميخواست راه كربلا هم باز شود. حنانه را بگذارد توي كالسكه و همراه حسين، دست اميرعلي را بگيرند و عمودها را يكييكي پشت سر بگذارند. دلش براي راهرفتنهاي شبانه و خوابيدنهاي در طول روز تنگ شد. براي همه روزهاي پيادهروي كه با وجود خستگيهايش هنوز طعم شيرين رسيدن به حرم و زيارت زير زبانش بود. پلكهايش را بست. قطرههاي اشك روي صورتش غلتيدند. ناگهان غبار سفيدي چشمهايش را پر كرد و نسيمي روي صورتش وزيدن گرفت. حس كرد وارد دنياي جديدي شده است. پاهايش را روي خاكها و سنگريزهها گذاشت و مردمي را كه از دو طرفش به سمت بارگاهي نوراني پيش ميرفتند، از نگاهش گذراند. چشمش به يكي از تابلوهاي توي مسير افتاد. تا رسيدن به خورشيد، چند عمود بيشتر باقي نمانده بود.
شایسته تقدیر
سرکار خانم فاطمه درویشوند نام اثر: او دست گیرِ ماست.
حسین (ع) آن زمان که در دشت بلا ندای هل من ناصر ینصرنی را به لب داشتی آسمانیان و ملک و ملکوت همه لبیک گفتند و صدای استغاثه ات به گوش همه ی عالمیان رسید.
حسین(ع) در آن دشت بلا با آن لبهای خشکیده ات به گوش همه رساندی که هرگز زیر بار ظلم نروند.
حسین (ع) به یاریم بیا و صدای استغاثه ام را بشنو!
در این دنیایی که هر روز به شکلی برایم طنازی میکند و مرا به سوی خود می خواند به یاریم بیا.به یاد دارم دخترک کوچکی در کنار خیابان ایستاده بود و ترازویی در مقابلش؛ به کف خیابان خیره شده بود و گاه سر بلند می کرد و به عابران نگاهی می انداخت.در آن سرمای سرد بدنش می لرزید و منتظر بود تا کسی به طرفش برود،اما مردم بی توجه و با عجله از کنارش رد می شدند.یادم می آید در کنار خیابان منتظر ایستاده بودم،پسر کوچکی جلو آمد و گفت:خاله فال نمی خواهی؟ نگاهش کردم لباس کثیفی به تن داشت و دستان کوچک خشکیده، خاله خواهش میکنم ازم بخر! از کیفم پولی درآوردم به او دادم ناگهان دیدم دستم را بوسید.من فقط مات و مبهوت به او نگاه میکردم. حسین جان به یاد آن روزهایی که در دوران کودکیتان برای خوشحالی کودکان فقیر آنها را مهمان خانه تان کردید و برایشان غذا تهیه نمودید و به آنها لباس های نو هدیه دادید.آن روز کودکان با شادی به خانه هایشان برگشتند.من شنیده ام کسی می آید که سرنوشت کودکان فقیر را از سر می نویسد.روزی می رسد که در آغوشمان دستان کوچکشان سیاهی رویمان را می پوشاند.روزی خواهد رسید که بگویم دیگر شبها خسته به خواب نمی روی.وقت آن است که رویاهای زیبا ببینی.دیگرحسرت بازی های کودکانه ات دردل کوچکت باقی نمی ماند.آرام بگیر،اوبی قراری ها،دلتنگی هاوحسرت هایت راجبران خواهدکرد.او می آید و سپید می کند سرنوشتی که در دستان غبارآلودت حیران است.
او می آید و تو را و من را یاری می کند.
او از نسل حسین (ع) است.
کلیپ تصویری از برگزاری این کارگاه را در ادامه ببینید:
عالی
پویا باشید
ضمن احترام به نویسندگان منتخب، انتخاب این متن ها به عنوان آثار برتر و شایسته تقدیر مضحک است. انتخاب این آثار بیشتر به شوخی شبیه است. البته از استادی که بنده دیدم و میدانستم قرار است آثار را داوری کند جز این انتخاب ها انتظار نمیرفت. باعث تأسف است.
کارگاه کپشن نویسی جنبه آموزشیش بیشتر از کار عملی بود که ناشی از نداستن سطح شرکت کنندگان بود.اما خیلی زود در روز اول برگزاری استاد متوجه شد و سطح رو ارتقا داد. اینکه اثر من حائز رتبه برتر نشده دلیل نمیشه خروجی های خوب کارگاه رو نادیده بگیرم و باید خدا قوت گفت به استاد و همه ی شرکت کنندگان. قبل از این چند کارگاه دیگه شرکت کرده بودم و این کارگاه از چند جنبه بسیار خوب عمل کرده .بهترین راه حل برای دانستن سطح کارگاه اینه که نظرسنجی انجام شده را منتشر کنند تا امثال دوستمون که از استاد و آثار دلگیرند شخصی یا عمومی بودن نظرشون اثبات بشه.
سلام و رحمت
مجازی در کارگاه بودم ولی واقعا استفاده کردم.زمان ارائه اثر کم بود و نتونستم برسونم.استاد برای افراد حاضر در کلاس وقت خوبی میذاشتند که با توجه به مجازی بودن ما در زمره شهدای این کارگاه رقم خوردیم و انگیزه کافی برای انجام تکالیف درون کلاس را نداشتیم.
در مورد آثار برگزیده؛ ملاک و شاخصی که استاد در کلاس داشت، میشد حدس زد که نگاهشون متفاوته و همین رو در انتخاب آثار و برگزیده ها رعایت کردند.میشه گفت: واقعا آثار سطح عالی دارند.به نظر خواهرانی که باهاشون مرتبط هستم دفتر تبلیعات با توجه به حجم وسیع فعالیتی که داره(گروه رسانو و..) باید لا اقل هفته ای یک کارگاه در متن داشته باشه که ظاهرا سالانه است.
چه کار خوبی بوده، ندیده بودم جایی